پشتِ هیچستان

ساخت وبلاگ


رفتی که آبی باشی بر آتش

ندانستی آتشی شدی بر دل

#واو_الف

پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 28 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

هر کسی رو که می بینم  می پرسن نمیخوای برگردی؟!

با اینکه همشون می دونن برگشتن به  عقب همیشه اشتباه بوده.

همه میگن برگرد، تنهایی سخته از پا در میای!

با اینکه میدونن تکیه به آدما از تکیه به یک دیوار کاهگلیِ فرسوده  خطرناک تر شده

پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 20 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

نمی دانم باید اسمش را چه بگذارم. ترس؟ عادت؟ برای از دست ندادن ِ ادمهای اطرافمان هیچوقت خودِ واقعی مان را نشان نداده ایم. انگار می ترسیم اگر آنچه که هستیم را نشان دهیم اطرافیان تردمان می کنند و آنها را از دست می دهیم. عادت کرده ایم به نمایش دادن آنچه که نیستیم. بگذار اینطور بگویم؛ ما انسانها آنی نیستیم که هستیم. در واقع آنی هستیم که نیستیم. 1395/11/28 ساعت 20:57 پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 12 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

باران باید بند بیاید تا بتوانم وسایلها را به خانه ی جدید انتقال دهم. کنار پنجره می نشینم و خیابان را نگاه می کنم، عابرهای پیاده  و چترهای رنگی شان را. دختر بچه هایی که مسیر مدرسه تا خانه را رهایی می دانند و آزادانه در خیابانهای شهر آواز سر می دهند و بی توجه به "حال"، لحظه را دریافته اند.  چه مستانه زیر باران لی لی می کنند و چه محکم دستهایشان را به دستهایِ کوچک هم  گره داده اند. و من به دنبالِ کودکیهای خود، تا آنجایی که چشم می توانست دختربچه ها را نگاه کردم و تا جایی که گوشهایم می شنید، به صداهایشان گوش سپردم. چه عجیب است دنیایمان. چه حسرتِ خنده آوری! آن زمان که کودک بودم تمامِ خوشیهایش را برای رسیدن به بزرگی چه آسان از دست دادم . حالا به انتظار کدامین روز نشسته ام؟! روزهایِ شیرین جوانی که به سانِ  کودکی  تلخ بگذرد؟! با خود چه کرده ام؟! چه می کنم؟! این تلخ ترین واقعیت زندگی من است که آگاهانه حراج زده ام به زندگی ِ خود.  من بی پروایی کردم. زمان می رفت و  به خیالِ خود زمان را در بر داشتم. 1395/11/25 ساعت 11:58 پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 13 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

شاید روزی در خلوتت که زیر سقف آبی رنگ آسمان نشسته ای از خودت بپرسی چرا به این دنیا آمدی!

و من امروز برایت خواهم نوشت؛

فرض کن آمده ای تا یک انسان را نجات دهی. و آن کسی نیست جز "خودت".

وقتی "  خودت"  را نجات دادی یعنی یک جهان را نجات داده ای.


1395/11/20... 00:56
پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 6 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

من همیشه به اشتباه توکل کرده ام؛

درست بعد از زدنِ تمامِ درهای ِ به ظاهر باز

بشنوید

1395/11/10 ساعت 20:04
پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 4 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

پدر در راه است و تا یک ساعت دیگر می رسد. خیالم  آنقدرها هم که فکر می کردم به وقت آمدن پدر آسوده نیست. با اتفاقاتی که امروز افتاد و مرا بهم ریخت.

تازه می فهمم که پدرم چه صبری داشت در برابر اتفاقاتی که در زندگی برای خود و فرزندانش رخ داد. تازه می فهمم چه بار سنگینی ست  زندگی و چه قامتی دارد پدر که بعد از آن همه اتفاقات هنوز می توانم به او تکیه کنم و تمامِ غربت این شهر را با شنیدن صدایش از پشت تلفن از خاطر ببرم.


پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 6 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

مگر تو چقدر بزرگ شده ای که می گویند در بیمارستان، کودکانِ هم سن و سال خودت را دلگرمی شده ای؟!


تو کوچکترین انسانِ بزرگ زندگی ام هستی.



پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 5 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

گذشته ها گذشت. تو دور از من ، بی من، بزرگتر شدی. من دور از تو، بی تو، با همان خاطرات ِ نه چندان بزرگ و شیرین بزرگتر شدم. نُه سال با همان عطر شالیز در خیابانهای شهر قدم زدم. نُه سال خیال پردازی، نُه سال خیالِ خامِ داشتنت، نُه سال امیدِ یکبارِ دیگر با تو بودن! بگذار برای آخرین بار در خیال و ذهنم با تو راحت تر صحبت کنم، آدمهای شهرت را دوره کردی، آدمهای شهرم را دوره کردم. تو را نمی دانم، اما برای من هیچکس خودت نشد، نه بدی هایت را تکرار کرد، نه "دوستت دارم" هایت را از زبان دیگری شنیدم.نُه سال ترس از مقایسه شدن با دخترهای زیباروی شهر، زن های مطلقه ی رها شده از بند، نُه سال نشستن در تنهایی، آن هم نه اینکه آدمِ باوفایی بودم، نه! ترسیدم، از آن چیزی که بخواهند و نتوانم و بااااز نُه سالِ دیگر تکرار شود. نُه سال گذشت... هنوز در یادم هست؛ روز اول، بوستانِ لاله پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 4 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

چشمهایم را بسته ام
دستهایم را باز کرده ام
بر لبِ بامِ زندگی راه می روم.
بی پروا
شاید هم بی هدف
انتهایِ خط را که می دانم، همیشه نقطه ای می نشیند بر لبِ آخرین خط.
چشمهایم را که باز کنم زندگی ام رسیده به همان لبِ آخرین خطِ زندگی.
نقطه.
چشمها بسته.
پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 12 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41